اذاره بابایی
سلام دختر کوچول موچول مامان امروز ساعت 7صبح بیدار شدی و من را هم با سرو صدا بیدار کردی که مامان پا شو واسم قصه بگو منا نگوعصبانی شدم حسابی دعوات کردم ولی ماشالا روکه نیست بعد 5دقیقه اومدی مشت میزدی که از تخت من برو کنار خلاصه این شد که همراه بابایی تصمیم گرفتی که به اداره بری چون میترسیدی باز دعوات کنم شماها رفتید و خواب منم پرید ........
یه کم با پی وی پیت بازی کردم که خاله جون زنگ زد و متوجه شد که دارم بازی میکنم خندید و گفت چه حوصله ای داریچه کنیم دیگه خواهر جون.
خلاصه کمی خونه را مرتب کردم لباسای شسته شده را جمع و جور کردم البته قبلش صبحانه خوردم
.رااستی بهت زنگ زدم گفتی مامان با دوستم مهرسا اینا میخوای بری بیرون منم چون تو نیستی قرار نذاشتم گلم.
عزیزم امروزم اینجوری شروع شد ..........................................