نظر ریحانه گلی
امروز عصر باهمسری و ریحانه جونی رفتیم بازار یه دوری بزنیم تا حال و احوالمون کمی تغییر کنه چون خیلی دلم گرفته بود بخاطر زلزله تبریز و شهرا اطراف .بی اختیار اشک میریختم اصلا خیلی روحیه ام خراب شده بی حوصله شدم میبینم هر چه تلاش میکنی واسه زندگیت ولی یهو همه چیز رو سرت اوار میشه..............اینجا هم زلزله خفیفی امد شب ١٩ رمضان و صبح ٢١رمضان.خدایا از بلاها دور نگه دارمون امین...
خلاصه بابا ریحانه رفتند عابر بانک و منو ریحانه خانم تو ماشین بودیم که ریحانه پرسید مامان چرا ناراحتی.........گفتم به خاطر مردمان و بچه های بیگناه که همه چیزشون یه لحظه تموم شد...
ریحانه جون گفت مامان جون خدا خواسته دیگه ما چه کنیم مگه کاری از دستت ساخته است برو خدا را شکر کن ناشکری نکن.
بابایی اومدندو رفتیم بازار ریحانه هوس خرید عروسک کرد منم قبول نکردم ریحانه با گریه و عصبانیت گفت چه ارززشی داره پول چی بشه نمیخری بذار خوش باشیم .دنیا ٢روزه.خدایا بچه های این دوره زمونه چقدر باهوشند..
راستی ریحانه گلی میگه کاش وبلاگ نبودتمام وقتت واسه من بود...اخی کمی خندیدم .
خدایا پناهم باش قرارم باش خیالم باش جهان تاریکی محض است .ومیترسم کنارم باش کنارم باش