سلام عزیزم بعد از چند روز امروز از روزهای گذشته مینویسم.روز 3شنبه ساعت 8صبح خاله جون با 2پسرو شوهر خاله به بندر رسیدند ما هم خیلی خوشحال شدیم بابایی به سرکار رفتند و ما هم به تعریف وصحبت ازتهران بندر از هواو ........... ساعت 9 من مجبورشدم به دفت خونه برم تا سند ماشین بنام بزنم وبا محمود رضا رفتیم خدا راشکر زیاد معطل نشدیم. وقتی اومدیم ریحانه جون با حمیدرضا جان مشغول بازی و خاله از خستگی تو خواب ناز و اقا محمد مهدی هم در حال گوش دادن اخبار. خلاصه منم شروع کردم به اماده کردن ناهارکه کپسول گاز تموم شد و نگهبان کپسول دیگه ای را وصل کرد چون بندر بدلیل گرما گاز شهری نداره. بالاخره ناهار پخته شد. تا عصر که بابایی بیاد جایی نرفتیم وقتی...