ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه و حنانه قلب مامان بابا

مورچه و سلیمان نبی

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابه جا کردن خاک های پایین کوه    بود .از او پرسیدچرا این همه سختی را متحمل میشوی؟ مورچه گفت، معشوقم به من گفته اگر این کوه راجا به  جا کنی به وصال من خواهی رسید ومن به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم .حضرت سلیمان فرمود تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدی. مورچه گفت تمام سعی ام را میکنم.....حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش امده بود برای او کوه را جا به جاکرد.مورچه روبه اسمان کرد و گفت خدایی را شکر میگویم که در راه عشق ،پیامبری را به   خدمت موری درمی اورد....واین یعنی تلاش مضاعف شما،خدا را نیز مت...
18 تير 1391

شیطنت کودکی(کنجکاوی)

سلام دختر نازم امروز از بازی گوشیهای بچگیت مینویسم ،ان وقت که دیگه خودت میتونستی ٤دست و پا بری و کمی هم وای میستادی کارای جالبی انجام میدادی،دنیایی بود وقتی غیبت میزد پشت مبل، تو چمدون ،زیر عسلی،تو حموم،.....خلاصه تمام زندگی من را پر کرده بودی.هستی مامان دوست دارم. این عکس زمان اسباب کشی وای خدا یاد اون روزا بخیر عزیزم فدا بشم کنجکاو من جای به این فراوونی کجا نشستی گلم. اخی مامان فدات. ...
17 تير 1391

بادکنک فروش

  در یک شهر بازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه میکرد.بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تادر اسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمیعتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردندجذب خود کرد .سپس یک بادکنک ابی و همین طور بادکنک زرد و بعد ان بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله  رها کرد .بادکنک ها سبکبال به اسمان رفتند و اوج گرفتند سپس نا پدید شدند.پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به بادکنک سیاه خیره شده بود!تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید ((ببخشید اقا!اگر بادکنک سیاه را هم رها میکردید  ایا بالا میرفت؟))مرد بادکنک فروش لبخندی به پ...
15 تير 1391

افتاب مهتاب

افتاب که همان افتاب است ...مهتاب که همان مهتاب! نمیدانم چه شده؟!                                وقتی به چند سال پیش برمیگردم فکر میکنم انگار قرن ها گذشته .انگار کودکیم رادر کره ای دیگر گذرانده ام.ما همان خانواده هستیم .؟همان هایی که درب خانمان بی خبر کوبیده میشد و در یک چشم بر هم زدنی خانه پر میشد از مهمان؟ماهمانیم. بوی غذای همسایه همیشه از بشقاب ملامین توی اشپزخانه خودمان نیز میامد.لابدقبل از این که سفره بیاندازد یک سری هم به خانه ما زده اند.ماخانه نبودیم  ولی وقتی بر...
14 تير 1391

نیمه شعبان

مهم نیست قفل ها دست کیه مهم اینه که کلیدها دست خداست از ته دل ارزو میکنم شاه کلید همه قفل ها را از خدا هدیه بگیرید.   پیشاپیش عید  نیمه شعبان  بر همه عاشقان مبارک. بیا جانا که جانان خواهد امد.........امیر شاه خوبان خواهد امد........بر این دنیای ظلمانی سرانجام .........شهی چون ماه تابان خواهد امد........گرفتاران پریشانان بیایید............که شاه غمگساران خواهد امد.....الاای بی پناهان ناله تا کی.....پناه بی پناهان خواهد امد. ...
13 تير 1391

چوپان

چوپان  قصه ما دروغگو  نبود  او تنها بود  واز  فرط تنهایی  فریاد گرگ سر میداد  افسوس  که کسی  تنهاییش  را درک نکرد و همه در پی  گرگ  بودند در این میان فقط  گرگ  فهمید  که چوپان  تنهاست..؟! ...
13 تير 1391

پارک بادی

سلام عزیز دلم امروز عصری هوس کردی بری پارک بادی ما هم قرار بودکمی خرید کنیم باهم رفتیم کمی میوه جات و نان و ........خریدیم  بعد شما رابردیم پارک بادی نزدیک منزل .امان از این هوا شرجی شرجی .دیگه عادت کردیم چه کنیم دیگه................                                      بریم سر وقت عکسها به چی فکر میکنی عسلم انشالا همیشه لبت خندون. اون بالا چه صفایی داره. عزیز دل مامان امروزم که اینطوری گذروندی همین که هوا تاریک میشه میگی مامان بابا فردا چه کاره ای...
11 تير 1391

سفر به اصفهان

سلام عزیز دلم  از سفر بگم . ..قرار شد بابایی ١روزه به ماموریت کاری برند و ما هم از خدا خواسته همراهش شدیم و ٢سه روزی به اصفهان رفتیم وخونه خاله موندیم وبابایی میخواستند ١روزه برگردند و ما بمونیم ولی از خوش شانسی ما پرواز کنسل شد و ١روزبیشتر موندگار شدند و سپس با همدیگر به بندر برگشتیم.خلاصه این سفرم با خوبیها وخوشیهاش تموم شد وصحیح وسالم اومدیم و بابایی را تنها نفرستادیم.خب دیگه بی وفا نیستیم........... موقع رفتن در فراز اسمان با اسمان. ریحانه جونی باپسر خاله مهدیار ناز عجب شب بیاد ماندنی..                         ...
10 تير 1391